18 ماه عاشقی
18 ماه از عاشقیمون گذشت و هزاران هزار بار شکر.. پسر گلم.پسر آقا و مهربونم..سر مودبم و البته شیطونم بالاخره روز موعود رسید و باید میرفتیم برا واکسن 18 ماهگی..اینقدر همه گفته بودن درد داره و تب که خیلی استرس داشتیم..شب قبل رفتم و برات یه ماشین خوشگل خریدم..صبح که رفتیم برا زدن واکسن انگار اتاق رو یادت بود نمیخاستی بیای تو اتاق و مامانی بغلت کرد اوردت.. تا گذاشتیمتت رو تخت زدی زیر گریه و مظلومانه گفتی مامان نه...البته به استقبال رفتی چون هنوز نزده گریه کردی..قربونت برم دلم کباب بود برات ولی خب چاره ای نبود..ماشینی که برات خریده بودیم رو دام دستت و یهو گفتی ماشین و حواست رفت به ماشین و اقای دکتر هم خیلی ...